ღღدختری از جنس بارانღღ
شب ، بوی تنهایی می دهد ... خیره شده اند به نوشته های تلخ ... که حرف دلشان باشد... حرفهایی که گفتنشان سخت است ... و مرا دنیا بازیهایت را سرم در آوردی... هستنـב ڪسانـے ڪه از شـבت دلتنگی به ڪُما رفته انـ ב حرف نمـے زننـב فقط فڪر مـے ڪننـב و فڪر مـے ڪننـב و فڪر مـے ڪننــב
شب ، چشم های پر از خوابی را دارد که
چشم هایی که دنبال جمله ای اند ،
دنبال واژه هایی که دردشان را به اشتراک بگذارند ...!
دنبال کسی که بگوید
شب ، بوی تنهایی می دهد ...
بوی درد ، بوی غم ، بوی اشک های پنهانی
آنقدر آزردی ..
که خودم کوچ کنم از شهرت ..
بکنم دل ز دل چون سنگت ..
تو خیالت راحت ..
می روم از قلبت ..
میشوم دورترین خاطره در شب هایت
تو به من می خندی ..
و به خود می گویی:
باز می آید و می سوزد از این عشق
ولی ..
بر نمی گردم نه!
می روم آنجایی
که دلی بهر دلی تب دارد ..
عشق زیباست و حرمت دارد ..
تو بمان ..
دلت ارزانی هر کس که دلش مثل دلت
سرد و بی روح شده است ..
سخت بیمار شده است ..
تو بمان در شهرت
گرفتنیها را گرفتی...
دادنیها را " ندادی "...
حسرتها را کاشتی...
زخمها را زدی ...
دیگر بس است...
چیزی نمانده ...
بگذار آسوده بخوابم ...
محتاج یک خواب بی بیدارم
راه مـے رونـב
نفس مـے ڪشنـב
ولـے چیز ـےحس نمـے ڪننـב